Sonntag, 1. März 2009

با قلبهای پاک

مستند تاریخی

ترجمه از ملیحه رهبری

 
با قلبهای پاک
کودکان صلیبی.
قسمت اول
اروپا در سال 1212.کودکان خوشحال و صلیب بر دوش در خیابان ها به راه افتاده اند و به سوی بیت المقدس روانند. اما این بار چیزی متفاوت و بالاتر از ایمان و عقیده رویداده است. خداوند برآنها ظاهر شده است و خود خدا به آنان ابلاغ رسالت و مسؤلیت نموده است:«آنها باید اورشلیم را از کافران(مسلمانان) پاک کنند.» بیش از هزاران کودک و نوجوان هستند که قدم در راه نهاده اند. اینان کسانی هستند که برای رسیدن به هدف باید ازکوه های آلپ بگذرند.آنچه به نام خدا آغاز شد در رنج و شکنج بزرگ و بی سرانجامی چون جهنم پایان یافت. عبور از یک راه پٌرصعوبت و سخت کوهستانی و در ستیز با طبیعتی سهمگین که برافراد بالغ نیز رحمی نمی شناخت. دقیقاً چه برکودکان در این سفرگذشته است معلوم نیست. آنچه باقیمانده است استخوانهای آنهاست وگزارش تنها شاهد زنده(آلبرت) که از این سفر مقدس و طاقت فرسا و دهشتناک جان سالم بدر برده و داستان این ماجرا را بعدها تعریف کرده است.
آلبرت و یک مرد دیگر(نگارندهٍ رسمی حوادث تاریخی) در یکی از شهرهای فرانسه(تافون فن) دریک کلیسا یکدیگر را ملاقات می کنند. شرایطی است که اروپا از بیماری هایی چون طاعون در محاصره مرگ قرار دارد. اما این حادثه چیزی نیست که دو مرد را تکان داده باشد. اسقف( دمٍنش آل بٍرشت فون تاقون فن) می خواهد از زبان شاهد زنده آلبرت بشنودکه چگونه(چگونگی) این حادثه به وجود آمده است. حادثه ای که چنان درتاریخ نادر بود که با هیچ حادثه دیگری قابل مقایسه نیست. حادثهٍ قطارٍ کودکان صلیب بردوش.
اسقف از آلبرت می پرسد: او نامش نیکلاس بود؟ اینطور نیست!
آلبرت جواب می دهد: بله او هدایت کننده و پیامبر بود.
اسقف: نامش نیکلاس بود! نیست؟
آلبرت: بله اما نام او را از کجا می دانید؟
اسقف پاسخ میدهد: او مقصر اصلی در این ماجرا بود. اینطور نیست؟ او شما را منحرف کرد.
آلبرت از او دفاع می کند: نه او بیگناه است. او خود 14 ساله بود. نمی خواهم درباره این حادثه صحبت کنم.
اسقف میگوید: آیا مایلی یکباره دیگر چنین حادثه ای تکرار شود؟
آلبرت قاطعانه جواب میدهد: نه! نمی خواهم تکرار شود.
اسقف می گوید: پس باید تمام ماجرا را بگویی تا بنویسم و مردم بخوانند وآگاه شوند و تکرار نشود.
آلبرت با ترس از حوادث هولناکی که هنوز بر روحش سنگینی می کنند، می گوید: اما من تمام داستان را فراموش کرده ام.
اسقف با خشم می گوید: تو دروغ می گویی.
آلبرت به سقف کلیسا چشم می دوزد وآهی کشیده و می گوید: ما معتقد بودیم که او پیامبری از جانب خداست.
اسقف می پرسد:کی؟ نیکلاس؟
آلبرت پاسخ می دهد: اینگونه قضاوت نکنید. شما باید خود صدای آسمانی او را می شنیدید. چشمانش را می دیدید که چگونه می درخشیدند. صدای او چون صدای ملایک آسمانی بود.
[ درآنزمان روزانه هزاران زاﺋر برای زیارت به کلیسای دٌم در شهرکلن در آلمان محلٍ دفنٍ استخوانهای سه تن از حواریونٍ عیسی مسیح(Drei Königen) می آمدند و همین مردم با شور و اشتیاق بزرگی به کلمات پاکٍ نیکلاس گوش می دادند.]
آلبرت می گوید: آنچه او می گفت سخن خود خدا بود. خدا بود که با ما حرف می زد. سخنانی بی تردید و صدایی چنان دلنشین وآسمانی که صدای بشر معمولی نبود. او می گفت:« من شما را به سرزمین مقدس هدایت می کنم. ما نیازی به کشتی برای عبور از دریا نداریم. عیسی مسیح بر من ظاهر شده است. او دریا را خواهد شکافت و ما با پاهای خشک از دریا خواهیم گذشت و ما با پای خشک قدم برخاک اورشلیم خواهیم نهاد و هیچ مانعی بر سر راه ما وجود نخواهد داشت زیرا خدا با ماست و من به نام بزرگ خداوند سوگند می خورم.» هرکس که او را می شنید به او ایمان می آورد و شیفته او می گشت زیرا در کلام او کمترین تردیدی نبود! ما نیز به تک تک کلمات او ایمان داشتیم.
کتابخانه Herz August در یکی از شهرهای شمالی آلمان که درآن نسخه های خطی نگهداری شده از سالهای 1212 از اتفاقات پٌر راز و رمز این دوران حکایت می کنند. حتی شاهدان عینی گزارش کرده اند که به نام صلیب مقدس، کودکان و نوجوانان دختر و پسر فراخوانده می شدند که صلیب بر دوش بگیرند و به قطارٍ کودکان صلیبی بپیوندند و سرزمین مقدس را آزاد کنند. آوازه نیکلاس و نهضت او در همه جا پیچیده بود. بچه ها به دنبال نیکلاس راه افتاده بودند و اوآمال آنها گشته بود. همه می خواستند مانند او برای آزاد کردن اورشلیم صلیب بردوش بگیرند. والدین کودکان خود را در خانه حبس می کردند تا به نیکلاس نپوندند اما آنها از نیکلاس که با خصوصیات عجیب و پٌرراز و رمز خود همه را مجذوب خود کرده بود، جدا نمی شدند.
معلوم نبود که نیکلاس کیست و از کجا به کلن و به کلیسای دٌم آمده بود اما تمام مردم را مجذوب خود کرده بود. هر روز هزار نفر به نیکلاس ایمان می آوردند. همه در وجود او خدا را حس می کردند و با کلام او سخنان خدا را می شنید:
«ما اورشلیم را آزاد خواهیم کرد. ما کودکان ما نوجوانان ما مردم فقیر و بی ساز و برگ. ما با قلب های پاکمان. همه پیروزمندانه به سرزمین مقدس وارد خواهیم شد. ما پیروز می شویم زیرا قلب های ما پاک است.»
همه، تک تکٍ کسانی که صدای او را می شنیدند و او را می دیدند به او ایمان می آوردند. بدون هیچ تردیدی به او ایمان می آوردند. او به خوبی سرزمینی را که عیسی مسیح درآن زیسته بود، توصیف و تشریح می کرد. جایی که درآنجا رنج و فقر پایان می یافت.
اظهاراتٍ پروفسور دکتر دمینیکو نٍرو= تاریخ شناس:
«ایمان آورندگان هدایت می شدند که به سرزمینی بروند که عیسی مسیح درآنجا زیسته است.آنها به گونه ای عمل می کردند که گویی با آگاهی کامل و با اراده در راه آزاد کردن اورشلیم قدم نهاده اند و در پرتو ایمان به خداوند به رسالت آسمانی خود ایمان داشتند.»
اسناد ثبت شده به نام «دٍکرونیگن بٍریشت فون تافون تن»( نوعی اخبار رسمی) گزارش می کنند که از زمانی که رسالت و پیامبری نیکلاس در کلن جنبش خود را آغاز کرد، در فرانسه نیز همزمان چیزی شبیه یه همین موضوع اتفاق افتاد که کلیت موضوع را به پدیده ای عجیب و غیرقابل فهم و پیچیده تبدیل می کند.
در 12 کیلومتری پاریس در مکانی به نام کلووا و در دهی که از دهقانان و پیشه وران ساده تشکیل می شد،کودکی به دنیا آمده بود که اشتفان نامیده می شد. درآن روزگار( 1212) فقر بیسوادی و خرافات بیداد می کرد و اشتفان پدر و مادر نداشت و از بچگی خود قوت و غذای خود را پیدا می کرد. درباره او گزارش شده است که ناگهان او از سایه های گمنامی در نام های فراموش نشدنی تاریخی قدم گذاشت. او نیز مانند نیکلاس کودکان بی سرو پا را به دور خود گرد آورده بود.
اشتفان فرزند محیط و زمان و مکان خود و دهقان زاده ایی بود که هرگز مدرسه ندیده بود. اما از اعتقادات عمیق مذهبی و ایمان بسیار برخوردار بود درباره او گزارش شده است که فردی اجتماعی و پشتیبان کلیسا و مقدس بود. او چنان با خلوص باطنی صحبت میکرد که کسی به کلماتش شک نمی کرد. او برای مردم و به خصوص نوجوانان تعریف می کرد که شبها عیسی مسیح بر او ظاهر می شود و از او میخواهد که اورشلیم را آزاد کند. و حالا او می خواهد با کمک کودکان اینکار را انجام دهد. او با کودکان در کاپله نتردام دیون( صومعه ای که هنوز هم وجود دارد.) به دور هم گرد می آمدند. از همینجا هم سفر خود را به سوی سرزمین موعود آغاز کردند. درکلیسای دیگری در(کٍ کورا) به نام سان جورج ( سان ژرژ) نقاشی های روی شیشه های کلیسا داستان این سفر و حادثه تاریخی را ثبت کرده است. در نقاشی ها امید و همچنین رنج کودکان به تصویر کشیده شده و زنده نگه داشته است. این پدیده(اشتفان) مانند رازی تاریخی است که تا به امروز نیز جاذبه های کشف حقیقت آن باقی است. بدون هیچ اطلاع و هماهنگی و ارتباط این دو گروه با یکدیگر و به کلی جدا از هم اما قطار کودکان از منطقه کلوآ Clver به سوی بندر مارسی در فرانسه و درآلمان نیز در همزمان از کلن به سوی گٍنووا Genuaبه راه افتادند.هر دو قطارکودکان یک هدف واحد دارند. به سرزمینی که در پشت دریای آبی است، برسند. به اورشلیم به شهر خدا به محل قبر عیسی مسیح برسند.
اظهارات پروفسوردکتر Siegfried Quardr تاریخ شناس:
«به نظر می رسد که این حادثه مانند یک معما است اما هر دو قطارکودکان صلیبی از اطلاعاتی برخوردار بودند. درآنزمان جاده های قدیمی برای تجارت ویا رفت وآمد معمولی و یا برای زیارت و زاﺋران بود که کودکان در جاده زاﺋران حرکت می کردند و در عبور از شهر و ده درکنتاکت با مردم بودند.»
انگیزه های تاریخی و آوازه جنگ های صلیبی هنوز درگوش ها طنین داشت. زمان پس از جنگ های قرون وسطایی و صلیبی است اما هنوز هم در همه جا زنگ های کلیسا مؤمنین مسیحی و جنگجویان صلیبی را به سوی جنگ و جهاد مقدس وآزاد کردن اورشلیم از دست کافرانٍ مسلمان می خواند.
پیش از این در پاییز 1095 جنگ های صلیبی شروع شد. ماشین تبلیغی بزرگی برای مقدس بودن جنگ در راه آزاد کردن بیت المقدس با تمام قوت و اشتیاق به راه افتاده بود. جنگ با این هدف مقدس که اورشلیم از دست کافران باید آزاد شود، قطار صلیبیون برای اعاده عزت و افتخار و بزرگی غرب به سوی شرق به راه افتاده بود. در بونی 1099 لشکر صلیبیون به اورشلیم رسید و جنگی خونین آغاز شد. سرانجام پس از به جای ماندن سی هزار کشته اورشلیم سقوط کرد و مسجد اورشلیم که امروز هیچ اثر و یاد و خاطره ای از صلیبیون به خاطر ندارد اما صلیبیون برآن وارد شدند و درآنجا آزادی اورشلیم و پیروزی و حاکمیت خود برآن را اعلام کردند و پرچم مقدس تسلط خود براورشلیم را در همه جا آویختند. به زودی و چندان طول نکشیدکه صلاح الدین ایوبی سلطان قدرتمند با ارتش خوفناکش در سال 1187 در برابر دروازه های اورشلیم قرار گرفت و در پاییز آن سال اورشلیم دوباره در دستان مسلمانان سقوط کرد. با این سقوط پایه های ایمان و عقیده به جنگ های مقدس صلیبی و برگزیده بودن مسیحیون آسیب دید و لرزید و در اذهان شکست. به همین دلیل این راه حل مطرح می شود که کودکان بیگناه و معصوم بتوانند اورشلیم را بدون جنگ و خونریزی آزاد کنند.
نظریات دکتر اظهارات پروفسوردکتر Siegfried Quardr تاریخ شناس:
این قطار کودکان صلیبی دراصل یک ایده مردمی و غیر نظامی صلیبی و در عشق و محبت به مسیح بود که با ایده های رسمی و دولتی وپادشاهان مسیحی و راه حل جنگ، تفاوت بنیانی داشت وکاملا متضاد بود. این کودکان پٌر از چنین توهمی شده بودند که برگزیدگان هستند و درجایی که قدرتمندان راه به جایی نبرده بودند(شکست خورده بودند) آنان باید بار هدف مقدس را به دوش گیرند. نظریه یا باور خلق به برگزیدگی بود؛ برگزیدگان خدا!
ادامه دارد...
منابع:
www.phoenix.de
Buch: Reinhold Jorelsky und Martin Papirrowski
Der Roman: Das kreuz der Kinder von Peter Berling
اسناد و مدارک تاریخی از:
Bibliothek: Wolf büffel
Meuseum : Natur historischemeuseum Bochum
ملیحه رهبری
2007، اگوست، 15
***

مستند تاریخی
ترجمه از ملیحه رهبری

با قلبها ی پاکقسمت دوم:
این کودکان و جوانان در سال 1212 همان رسالت و هدفی را دنبال می کنند که سربازان صلیبی دنبال آن بودند. آزادی اورشلیم اما در سایه صلح می خواهند به هدف برسند.
کودکان و نوجوانان سرشار از چنین ایمان و احساس و باوری گشته بودند که درحال حاضر برگزیدگان بشری از جانب خدا هستند. این اندیشه یا عقیده ازآنجا ناشی می شد که جنگهای صلیبی به نتیجه نرسیده بود و بزرگترها با گناهانشان هدف را ناکام گذاشتند( دستاوردهای پیروزی را هم برباد داده بودند!) و چنین اعتقادی وجود داشت که شکست جنگ های صلیبی ناشی از گناه گناهکاران بوده است. در حال حاضرکودکان باید با تکیه برپاکی و بیگناهی شان بار این شکست را به دوش کشیده و با شجاعتی که ناشی از خداپرستی وخداشناسی بود آن را جبران می کردند. هزاران کودک در سپردن دل و جان و اطاعت از فرمان خدا که به آنها محول کرده بود در این راه قدم نهادند.
ادامه مکالمات اسقف با آلبرت:
اسقف می گوید:
هزاران سرباز صلیبی و نجات دهنده مسیحیت براین باور بودندکه به رسالت خود عمل میکنند و جان نیز در این راه باختند. بسیاری کشته شدند و از جمله برادر من و اندکی از صلیبیون توانستند به اروپا برگردند. بسیاری ازآنان معتقد بودند که صدای خداوند را با گوش خود می شنوند و با جانشان برای انجام فرمان خدا آماده بودند و برای آنان سعادت بزرگی بود که در خاک مقدس اورشلیم خونشان را ریختند و درآن خاک دفن شدند و با آن یکی شدند.
آلبرت سؤال می کند: چرا سربازان قدرتمند صلیبی نتوانستند سرزمین مقدس اورشلیم را از کافرانٍ مسلمان پاک کنند؟
اسقف پاسخ میدهد: به درستی نمی دانم دلیل را نمی دانم اما خواست خدا نبود که این عمل واقع شود!
درسال 1212 کودکان صلیب بر دوش همان خط جنگجویان صلیبی( به دست آوردن اورشلیم مقدس) را دنبال می کنند اما با استراتژی صلح و پرچم صلح بر دوش دارند.
در یولی 1212 قطارکودکان حرکت می کند. چندین هزار کودک بودند که با نیکلاس به راه افتادند. بچه و کودک و جوان و تنی چند افراد بزرگتر و مردان و زنان روحانی نیز همراه قافله بودند. غافله در حالیکه صلیب ها را بردوش می کشیدند یا بر سینه حمل می کردند، سرودهای مقدس مذهبی میخواندند. مادران با اشک وآه کودکان خود را بدرقه می کنند. تمام مردم دعا می کردند و بسیاری گریه می کردند. بسیاری از کودکان پدر و مادر خود را ترک کرده بودند و هیچکس قادر به بازداشتن آنها در پیوستن به پیامبر نیکلاس نبود. غافله در سر راه خود عواطف خلق را برانگیخته بود و نظرآنها را به خود معطوف می کرد. در همه جا خلق با اشک وآه و با احساس همدردی و تحسین و با غرور از این درجه ایمان مسیحی، قطارکودکان را بدرقه می کردند.
کتابهای خطی که گزارشات آن زمان را ثبت کرده اند و درکتابخانه Wolfbüffel،درآلمان موجود هستند حکایت از اٍنتیزیاسموس یا فناتیسموس می کنند. کودکان به شدت نسبت به هدف مقدس خود تعصب داشتند، چنانکه والدین هم اثری برآنها نداشتند و کتک وتهدید هم برآنها مانعی نبود.آنها بدون اجازه والدینشان و با نیرویی قوی و درونی خودشان به سوی نیکلاس حرکت کرده و به غافله می پیوستند.
غافله(قطار) حرکت کرده است و در میان کودکان دختری 12 ساله به نام ماری یک گلابی می دزدد که به جرم دزدی محکوم به تنبیه شدید می شود. این یک نمونه از رفتار با کودکان نیست در قرون وسطا تربیت کودکان با تنبه بدنی و اعمال شاق همراه بود.
مکالمات اسقف و آلبرت:
اسقف می گوید: در زمانی که نیکلاس شغل و مأموریت خود تحت نام پیامبری از جانب خدا و رهبری کودکان را پذیرفت،کلام و صحبت های او نه مثل بشر بلکه مانند کلام فرشتگان بود. پیام های او چنان سلیس و صریح وساده بود هر کودکی آن را می فهمید و در فرانسه هم تأثیرکلام اشتفان اینگونه بود. هر روز کودکان بیشتری او را دنبال می کردند. درست مثل یک شبان و چوپان با رمه هایش بود. آیا پدر و مادر تو به اجازه دادند که به نیکلاس بپیوندی؟
آلبرت پاسخ می دهد: ما همه کودکان فقیر و بی سرو بی پایی بودیم و اغلب خوراک درستی برای خوردن نداشتیم. زندگی هیچ لطفی ندارد وقتی که آدم در خانواده فقیری به دنیا می آید. بچه ها در خیابان ها ولو بودند و به دنبال پیدا کردن چیزی برای خوردن اغلب دزدی می کردند و خیلی زود هم دستگیر می شدند و مأموران انتظامات شهر در انظار آنها را به شدت مجازات می کردند.»
باید توجه داشت که در این زمان فقر وحشتناک و قحطی شدیدی براروپا حاکم بود. برای کودکان غذای کافی وجود نداشت تا پدر ومادران آنها را سیرکنند.گرسنگی و کتک خوردن حال و روز عمومی کودکان بود. این کودکان در سرزمین خود امیدی برای زندگی نداشتند. به اندازه بزرگترها کار می کردند و موظف به انجام کارهای سخت بودند اما از هیچ حقوق و کمترین دستمزدی هم برخوردار نبودند. حال سفر به سرزمین موعودکه در جویهای آن شیر و عسل روان بود،آزادی بود.آنها مشتاق رسیدن به بهشت روی زمین بودند و این مطلب در اسناد رسمی (Krönigenberichten)ثبت شده است.
نظریاتٍ پروفسور تاریخ شناس: Prof.Dr Siegfrid Quandi Historika
«زمینه اجتماعی تشکیل کودکان صلیب بر دوش در سالهای 1212 ناشی از این امر پایه ای بود که جمعیت به گونه سرسام آوری رشد کرده بود و هر روزآمار جمعیت و کودکان و جوانان بالاتر می رفت. بالا رفتن جمعیت هیچ تناسبی با رشد کشاورزی و اقتصادی نداشت و وجود کودکان برای خانواده هایشان با فقر وگرسنگی و رنج و زحمت همراه بود. در هر حال کودکان قربانی این شرایط بودند. در یک چنین شرایط و فشارهای اجتماعی به نظر می رسید که اگر لشکرگرسنگان به یکدیگر می پیوستند، بزرگ و قوی می شدند.»
موزه ( Naturhistorisch) در شهر وین در اتریش بزرگترین موزه جهانی است که جمجمه و استخوانی انسانی درآن نگهداری می شود. اسکلت و جمجمه 60،000 انسان از قرون واعصارگوناگون گردآوری شده است. 60 هزار انسان که در روی کره زمین در ادوار مختلف تاریخی و ماقبل تاریخ زیسته اند. این اسکلت های خاموش دقیق ترین اطلاعات را برای دانشمندان از شرایط زیستی و محیط بازگو می کنند. با کمک دانش مدرن(پاتا لوگی) از استخوانها داستان زندگی کشف می شود. با کمک این موزه می خواهیم از داستان کودکان صلیبی اطلاعاتی استنتاج کنیم. اسکلت و جمجمه یک کودک 15 ساله از همان شهر در قرون وسطا مورد مطالعه و بررسی قرار می گیرد. این استخوانها چگونه می توانند از شرایط زیستی در زمان خود برای ما حکایت کنند؟ بررسی و مطالعه آزمایشگاهی استخوان های کودک 15 ساله، توسط دکترکارین بینچکه(پاتولوگین و تاریخ شناس) حکایت از پوکی استخوان و کمبود مواد غذایی و ویتامین های لازم و پایین بودن قدرت دفاعی بدن و ابتلا به ویروس های کشنده را دارد. ادامه مطالعات دقیق ترٍ آزمایشگاه هم این تحلیل وآنالیز را تأیید می کند.
از این آزمایشات علمی نتیجه گرفته می شود که درآن شرایط فقر وجود داشته است و این کودک نه درآفریقا که در اروپا زندگی می کرده است و درست 800 سال پیش بوده است.
***
در ابتدای سفر و در روزهای نخستین، برای آنها( غافله کودکان و زایران) همه چیز بسیار مهییج و با شور و شوق بزرگ همراه بود. مردم در همه جا به تماشای کودکان آمده بودند و چیزی برای خوردن به آنها می دادند. نان وحتی اندکی گوشت خوک به آنها می دادند. آنها از وطن خود هجرت کرده بودند بدون آنکه به زمان یا مکان بیاندیشند.گویی در یک هفته یا یک ماه به مقصد خواهند رسید و حتی فردا و... شاید هم اصلا در پیچ بعدی راه، خود اورشلیم برآنها ظاهر و آشکار شود. قلب های پاک آنها جز امید و ایمانی قوی را نمی شناخت. از شهرکوبلنز قطار(غافله)کودکان به سمت شهرهای Worms و Speyerو در سمت و مسیری حرکت می کرددکه به کوه های آلپ نزدیک می شود. ناگهان در همین مسیرکودکان با شوک و وحشتی بزرگ رو به رو می شوند. در بالای سرآنها جایی که به آسمان نگاه کنند، از ترس به خود میلرزند.آنها با صحنه های وحشتناک حلق آویز آدمها در دو سوی جاده ها بر فراز درختان رو به رو می شوند.آدم هایی که بزرگ و یا کوچک بعد از حلق آویز بر فراز شاخه ها باقی مانده اند تا باعث عبرت بقیه باشند. ترس بزرگی برآنها مستولی می شود. چون تمام طول راه بین این دو شهر این صحنه به کرات تکرار می شوند. این افراد، دزدان مزرعه ها هستند که دهقانان آنها را دار زده اند. دهقانان خود نیز گرسنه هستند و باکوچکترین دزدی محاکمه بزرگی(مجازات بزرگی) برپا می کنند و دار می زنند. در اینجاست که کودکان مجبور می شوند از گرسنگی خاک یا ریشه درختان را بخورند. سال 1212 یکی از بدترین سالها به لحاظ اقتصادی و برای محصولات کشاورزی بود. زمستان باران زیادی باریده بود و بهار خشک بود و تابستانی بسیار گرم و داغ به دنبال داشت. درنتیجه آن محصولات کشاورزی بسیار بد بودند. بچه ها وابسته به کمک مردمی بودند که در روستاها و شهرها بودند. اما مردم خود چیزی برای خوردن نداشتند. از هر سو نیز ملخ ها حمله کرده بودند و بچه ها از ملخ ها برای رفع گرسنگی استفاده می کردند و این تنها غذایی بود که یافت می شد. اغلب بچه ها در اثر گرما و گرسنگی و خستگی و بیماری از پا درآمده بودند وآهنگ حرکت قطارکودکان کند شده بود. اما هیچیک از این عوامل در برابر ایمان و اعتقاد جدی و قوی آنها به رسالتشان بازدارنده نبود. شاید بتوان گفت که هنوز بازدارنده نبود.
دراسناد تاریخی جمع آوری شده در باره وقوع معجزات و ظهور علایم آسمانی در طول سفر کودکان گزارشات زیادی ثبت شده است. این معجزات و علایم بر ایمان کودکان و همچنین براعتقادات مردم می افزود. اعتقاد و ایمان به سفرکودکان و رسیدن آنها به اورشلیم و آزاد کردن اورشلیم چنان به موضوع اعتقادی(سوژه) در آن قطارقطار درآن زمان تبدیل شده بود که روزانه درباره ظهورٍ معجزات جدیدی صحبت می شد. صحبت از شنیدن صدای آسمانی و نورهای آسمانی و ظهورآسمانی... چنانکه حتی روزانه در فرانسه خبر از نامه هایی می رسید که خود عیسی مسیح نوشته است و همراه قطار کودکان است.
درگزارش شاهد عینی آلبرت آمده است:« در این شرایط سخت که از گرسنگی از پادرآمده بودیم و حتی نیکلاس نمی داست که چه باید بکند، ناگهان در یک شب آسمان در برابر چشمان حیرت زده ما از نورشکافته شد. گویی آسمان آتش گرفته بود و در میان شعله ها می سوخت. اینگونه خدا با معجزاتش با ما صحبت می کرد و برای ما بدون تردید و کاملا واضح بود. به نظر می رسید که آسمان شکافته شده است و از دریچه ای نور می بارد. همه ما از این علایم آسمانی به شدت ترسیده بودیم و به خود می لرزیدیم و دعا می کردیم اما نیکلاس گفت که با این نور خداوند به من یک علامت داده است که از خطرات و مشکلات راه تردید نکنیم و ایمان خود را از دست ندهیم و به سفر خود ادامه دهیم.»
در این شب آپریل در سال 1212 چه اتفاقی درآسمان افتاده بود. به طور معمول شب های بهاری و موقعیت ستارگان آسمان در کلن یا شهرهای اطراف آن چگونه هستند.آیا نور عجیبی که به شکل شعله های سرخ درآسمان پدیدار شده بود و بچه ها آن را معجزه انگاشته بودند و در اسناد نیز ثبت شده است، یک اتفاق نادر بوده است؟
مطالعات پیشرفته و دقیق ستاره شناسی به کمک کامپیوتر وضعیت ستارگان آسمان در سال 1212 در شهر کلن را می تواند به کمک ریاضیات گزارش کند. ستاره شناسان بر روی صفحه کامپیوتر وضعیت ستارگان آسمان درآنشب که بچه ها نور دیده بودند را بازسازی می کند. چیز خاصی پیدا نمی کنند. اما در بین سالهای 1208 و1212 به لحاظ ستاره شناسی سوپانووا وکمیت با نورهای آسمانی شان اتفاق افتاده بود اما این حوادث با زمان سفرکودکان تطبیق ندارد. و یک نظریه بر این احتمال است که درآن شب درآسمان نور پٌلار دیده شده باشد. وجود نور زیبا و پٌرجاذبه و متحرکٍ پٌلار در800 سال پیش یک پدیده استثنایی اما ممکن بوده است که برای کودکان به خطا پیام آسمانی تلقی شده بود.
نظریاتٍ پروفسور تاریخ شناس: Prof.Dr Siegfrid Quandi Historika
فراموش نکنیم که درآن زمان برای مردم چه طبیعت و یا خارج از طبیعت تمام عوامل در رابطه با خدا صحبت می کردند. به همین دلیل و قطعاً علایم آسمانی مانند نورهای ستارگان یا رعد و برق و.. تأثیر زیادی روی مردم و اعتقاداتشان داشت و به ویژه در این داستان برای کودکان و جوانان نیز بسیار مؤثر و تعیین کننده بود. قطارکودکانٍ برگزیده هر علامت و فرمان از جانب خداوند را مقدس می انگاشتند وآن را پیروی می کردند. این نور به نشانه کلام خدا برای آنها بود که می گفت:« بروید! ادامه دهید! درست است. این نور از جانب خداست و شما مأموریت از جانب خدا دارید و متعهد هستید، بروید! سردرگم نشوید.»
ادامه دارد...
19 آگوست 2007
ملیحه رهبری

***

مستند تاریخی
ترجمه از ملیحه رهببری
با قلبها ی پاک


قسمت سوم
قطارکودکان به حرکت خود به سوی استراسبورگ و فرایبورگ ادامه می دهد. هنوز هوا گرم است. هنوز هوا مساعد است وآنها 700 کیلومتر را پشت سر نهاده اند.آنها فکر می کنند که قسمت خطرناک سفر را پشت سرگذاشته اند.کم کم سلسله جبالٍ سرسخت و تسخیرناپذیر آلپ پدیدار می شود.
ازگزارشات آلبرت شاهد زنده این سفر می خوانیم:« کوه های آلپ عظیم و بزرگتر از هرآنچه که تا به حال دیده بودم و مثل هیولاهایی تسخیر ناپذیر به نظر می رسیدند. راه به سوی قله ها کشیده شده بود و ما باید به سوی قله ها حرکت می کردیم و قلل چنان بلند بودند که گویی راه و سفر مستقیم به خود آسمان وصل می شد.»
برای این کودکان که در مناطق فلات و پست زندگی کرده بودند و هیچ تطبیقی با زندگی در کوهستان نداشتند، این شرایط غیرقابل تصور بود و سختی آن فراتر از توان آنها بود. اما این کوه ها خود مخلوق خدایی بودندکه به عبور ازآن فراخوانده شده بود. چرا باید تردید می کردند؟ قطار کودکان در عهد و پیوند با خدا قدم در این راه نهاده بودند و هنوز هم کمترین آگاهی نداشتندکه در مسیر مرگ و نابودی هستند و نه در مسیر هدف( رسیدن به اورشلیم) که به آن وعده داده شده و خوانده شده بودند.
نظریات دکتر پروفسور: Prof.Dr Siegfrid Quandi Historika
«کودکان در برابر شرایطی سخت قرار گرفته بودند.آنها تا به حال کوهستان ندیده بودند و تجربه زندگی با این شرایط بغرنج طبیعت را نداشتنند. درعبور از کوهستان چنگ در چنگ با سرسخت ترین دشمن طبیعی بشر و شرایط ناممکن زیستی در ارتفاعات سرد وسخت و غیرقابل عبورکوه های آلپ بودند. با این شرایط سخت می جنگیدند. اما آنها نه به سختی کوه های آلپ بلکه به خواست و اراده خداوند که باید از این کوهها بگذرند، فکرمی کردند. اگر خدا گفته بود که باید از این آزمایش و امتحان و ابتلا بگذرند، بحثی نبود باید مطیع فرمان خداوند به وظیفه عمل می کردند.»
اسقف به آلبرت چنین پاسخ می گوید:«کلام خدا یک سلاح است. یک خطای غیرآگاهانه یا یک تغییرآگاهانه درآن می تواند کاملاً برعکس معنی شود. چنین سلاحی می تواند بشر را تا سر حد مرگ و نابودی نیز بکشاند و در نتیجه بنیان اعتقادی او را ویران کند.»
کتابخانه Wolfembüffel درآلمان،کتابخانه ای است که نسخه های اصلی و خطی به لحاظ اهمیت در گاو صندوق های آهنی نگهداری می شوند. در درون این گاو صندوق آهنی ثبت اسناد و احوال تاریخی مربوط به قرن 13 و قطارکودکان محفوظ است که از لحاظ ارزشی غیر قابل وصف(قیمت گذاری) است. یک مجموعه اسناد خطی جمع آوری شده مختلف و اظهارات و انعکاسات آنزمان در باره قطار کودکان صلیب بردوش است.گزارشات موجود از اخبار ضد ونقیض مربوط به قطار کودکان صحبت می کند. گاه ازآن به عنوان پیروزی عقیده ستایش شده است. برخی اسناد ازآن واقعیت به عنوان تعصبات مذهبی و فونتامنتالیسم یاد شده است. دراین کتابها درجایی کودکان سرمشق و نمونه برای انسان های بالغ یاد شده اند و در جایی و درگزارشات دیگر ازآنها به عنوان ابزار و وسیله ای که فریب خورده اند، یاد شده است.
در این کتابها به نظر می رسد که اختلاف نظر شدید و دعوا وجود داشته است و دو نظریه با یکدیگر به جنگ برخاسته اند.کلیسای رسمی وسنتی و پیروانش و نظریه دیگر بین کلیسایی که همواره خواهان جنبش و تغییرات در اعتقادات(خرافات) مسیحی بود.
نظریات پروفسور دکتر: Demenico Del Nero -Historika
«کلیسای رسمی خود نیز در برابر جنبش کودکان به غایت شگفت زده شده و بدون توضیح باقی مانده بود. کلیسا خود می پرسید که این کودکان چه کسانی هستند؟ فکر می کنندکه به چه نتیجه ای می رسند؟ از چه درجه ای از ایمان برخوردارند که با پای پیاده راه افتاده اند؟آیا عقیده دارند که آنها قادر به انجام عملی هستند که پادشاهان مسیحی به مدت صد سال با تمام قدرت و لشکر و سربازان سر تا پا مجهز به زره و سلاح(شوالیه ها) به آن نایل نشدند؟ به همین دلایل آنها این عمل را محکوم می کردند و حتی ناسزا گفته و کودکان را ابزار دست شیطان و فریب خورده می نامیدند.کلیسا همیشه و در انتهای همه تجزیه و تحلیل ها و نتیجه گیری هایش شیطان( مجهول) را متهم می کند که برای استفاده از جهل و نقاط آسیب پذیر انسان همیشه چیزی نو در چنته دارد.»
عبور از میان کوه های سر به فلک کشیده آلپ به سوی اورشلیم، سخت بود و به خصوص سرمای آلپ می توانست ایمان کودکان را در بوته آزمایش نهد. هیچیک از بچه ها کفش زمستانی نداشتند. دشمن آنها در اینجا مخلوق خود خدا و کوه های آلپ و سرمای مرگزای آن بود.
گزارش شاهد زنده آلبرت از سفر در کوه های آلپ چنین حکایت می کند؛« مستمراً هوا سرد و سردتر می شد. همه جا پوشیده از برف بود. پس از چند روز راه پیمایی طولانی در بالای قله های و در میان برف کودکانٍ کوچک تر در روی زمین دراز می کشیدند و دیگر بلند نمی شدند. ساده می مٌردند. هیچیک از بچه ها لباس و وسایل عبور از سرمای کوهستان را نداشتند. بیشتر بچه ها پا برهنه بودند و پاها را با پارچه پوشانده بودند اما باد سرد مثل داس آنها را درو می کرد. ما تک تک قدمهای خود را می شمردیم و در زیر پاهای ما فرش سفید و بی پایانی از برف پهن شده بود. ناگهان زیر پای ما خالی می شد و می افتادیم. من بچه ها را با پاهای بدون کفش در روی برف و یخ می دیدم که پاهایشان مثل ذغال سیاه شده بود. هیچکس گالشی بر پا نداشت. در هر روز یک تکه از قطار کودکان کنده می شد و قطار کوتاه تر می شد. ما از میان جهنم سفید می گذشتیم. در سرهای ما نومیدی(شیطان) فریاد می زد:« مقاومت نکن! بخواب و بمیر! خدا تو را فراموش کرده است.» و دسته دسته کودکان می خوابیدند. آنها که قوی تر و بزرگتر بودند آنها را بیدار می کردند اما فایده ای نداشت و به ناچار و درحالی که کوچکترها و ضعیف تر ها را رها کرده بودیم، راه را ادامه می دادیم. در عبور از پرتگاه های هولناک دسته دسته بچه های یخ زده سقوط می کردند. برای عبور از پرتگاه های هولناک از روی کٌنده های درخت با دست و پاهای یخ زده باید عبور می کردند. اکثراً قادر نبودند و سقوط می کردند. مرگ چنان سر به دنبال ما نهاده بود که تنها به سوی جلو(گریز از جهنم سفید) فرار می کردیم. کسی به دیگری فکر نمی کرد.»
دانشمندان محقق درباره این پدیده، معتقد هستند که در این سفر و در این مقطع از راهپیمایی می باید از هر دو کودک یکی مرده باشند. عبور از راه سرد به سوی بهشت(اورشلیم) آیا خواست خدا بوده است؟
پروفسور دکتر گاندی تاریخ شناس : Prof.Dr Siegfrid Quandi Historika
شرایطی که کودکان ازآن عبور می کردند بدون کمترین لوازم و تجهیزات لازم برای این سفر بود. هیچ مواد غذایی با خود نداشتند. شرایط بی رحم و در نهایت ظالمانه بود: سرما، گرسنگی، جانوران درنده، و بدون هیچ کمک و با پاهای برهنه وکودکان حتی راه را نمی شناختند. دسته دسته می مردند و بقیه ناامید بودند. یاری خدا درکجا بود؟ آیا این پدیده حاصل و در نتیجه اعتقادات و ایمان مسیحیون بود که به چنین ایده آلی تبدیل شده بود؟»
پاپ و بالاترین مقام مسیحیت در آنزمان در باره این پدیده چگونه قضاوت کرده اند؟ اخبار چگونه گزارش شده اند؟ پدیده ای که به عنوان یکی از برجسته ترین حوادث دال بر حقانیت و نیروی ایمان و نیرومندی عقیده(Gewaltige Glaube (مسیحیان است، چگونه تأویل شده است؟
نظریات ثبت شده درباره پاپ و واتیکان و مقامات بالای دولتی و کشوری، در باره این پدیده عجیب اعتقادی، ضد و نقیض است. پاپ از ابتدا آن را رد کرده بود و درکلمات خود با بیان اینکه این کودکان معصوم آگاه به انجام عملی که انجام می دهند، نیستند و باید این قطار پایان یابد، مخالفت خود را بیان می کند. او می گوید چون سوگند مقدس خورده اند که صلیب بردوش بگیرند، این سوگند آنها را موظف می سازد اما باید صبرکنند تا بزرگ شوند و در راه عیسی مسیح به سوگند خود عمل کنند. البته که سرزمین موعود هست اما نه کودکان و نه راهنما(پیامبر)آنها هیچکدام قادر بر برگرداندن سرزمین مقدس به مسیجیون نیستند. قطارکودکان مؤمن با قلب های پاک راه حلی برای بازگرداندن اورشلیم نیست.»
دستگاه حکومتی با ارزش های دیگری درباره این پدیده اظهار نظر و همدردی می کند. پادشاه درباره آنان میگوید:« عمل آنها چشمان ما را باز می کند.آنها بیدار هستند و ما خانواده سلطنتی و مسؤلین مملکتی در مکان های گرم خود خوابیده ایم.»
قطارکودکان آلمانی در عبور از کوهستان آلپ از هم پاشیده می شود. شمار کمی از آنها در پرتو ایمانی بدون خلل و عبور کرده از سختی هایی تا مرز استخوان، از آلپ گذشته و خود را به کنار دریا می رساند. برای کودکان فرانسوی این ابتلاﺋات پیش نمی آید اما آنها هم هزاران کیلومتر را با پای پیاده پشت سر نهاده اند و از خستگی و گرسنگی از پا درآمده اند و در پایان توان خود و این سفر هستند. با این حال بزرگترین بلا در بندر مارسی در انتظار همه آنهاست. آیا دریا به دو قسمت خواهد شد؟ آیا دریای مدیترانه اجازه خواهد داد که دستی آن را به دو نیم کند و خنجری آن را بشکافد؟ حتی اگر ایمان کامل داشته باشی و دست خود را به روی دریا نهی و فرمان دهی که دو تکه شود، دریا به مهربانی به تو پاسخ نخواهد داد. در این داستان هم دریا خود را به دو قسمت نکرد!
قطارکودکان آلمانی که در ابتدای سفر12000 نفر بود، در سواحل دریا و در بندر مارسی هر دو قطار بنا به اسناد مکتوب 5000 نفر بودند.
آیا اشتفان پیامبرکودکان چه برخوردی کرد وقتی که دریای مدیترانه خود را باز نکرد؟ در اینجا هر دو لشکر به یکسان دلشکسته و نا امید و سر درگم بودند. می توان شرایط فکری و روحی آنان را تصور کرد که ناامید از رسیدن به هدف شده بودند زیرا دریا خود را به دو نیم نکرده بود. در نهایت توان جسمی خود بودند. مافوق توان خود را تجربه کرده بودند. با این حال در پرتو ایمان واعتقاد قوی به درستی عملشان در راه آزاد کردن بیت المقدس، شرایط را تحمل می کردند.
پیشگویی و وعده پیامبرگونه اشتفان در دو شقه شدن دریا به حقیقت نمی پیوندد و کمترین نشانه آسمانی نیز ظاهر نمی شود. هیچ و کمترین امیدی باقی نمانده است. برخی در اینجا به او شک می کنند، در اثر ناامیدی بی ایمانی ظاهر می شود. آیا او یک پیامبر راستین یا یک شارلاتان بوده است؟ او بهشت در روی زمین را به آنها وعده داده بود اما آنها هم جهنم را به چشم دیده بودند.آیا به اشتفان ایمان کامل داشتند و در راه ایمان به او می مٌردند؟
حتی اشتفان پیامبر بزرگ کودکان نیز در این بن بست به نظر می رسید که به خود شک کرده باشد.آیا ارتباطات آسمانی که با او برقرار می شد دروغ بود؟ آیا هیچ فرمانی از جانب خدا نبود؟آیا همه فریب شیطان را خورده بودند؟ نه تنها او این شک ها را داشت بلکه بقیه کودکان نیز این سؤالات به ذهنشان می زد. تنها یک معجزه می توانست شک آنها را برطرف کند. آنهم این بود که راه دریا گشوده شود وسیله عبور آنها از دریا فراهم شود. اشتفان نمی دانست که چه پاسخی به مریدان خود بدهد؟ به انتهای این سفر پٌر رنج و شکنج و مقدس رسیده بودند. او و کودکان شب و روز در ساحل دریا دست به دعا برمی دارند و خالصانه با قلب های پاکشان از خداوند راه نجات می جویند.
ادامه دارد...
ملیحه رهبری 25 آگوست 2007
***
مستند تاریخی

ترجمه از ملیحه رهبری
با قلبها ی پاک

قسمت چهارم: (آخر
بقیه ماجرا در مستندات رسمی دولتی ثبت شده است. دو تاجر مشهور بندر مارسی به نام هایٍ ایگو پٍرٍیوس و ویلن دوپویسکٍر با کشتی های خود می رسند و می خواهند کودکان را به سرزمین مقدس ببرند. خداوندکشتی فرستاد و این معجزه شکٍ کودکان را به یقین تبدیل می سازد.« معجزه اتفاق افتاد.» منابع نوشته اند که 7 کشتی می رسند. هفت کشتی برای 5000کودک و نوجوان و سایر مقدسینی که همراه این غافله هستند. هرکس می خواهد درکشتی جایی برای خود پیدا کند و به سرزمین مقدس برسد. برای همه درکشتی جا نیست. در اثر هجوم جمعیت عده ای(کوچکترها و ضعیف ترها) از روی پٌل به دریا افکنده و جان خود را از دست می دهند. برخی در بندر مارسی می مانند زیرا درکشتی جایی پیدا نمی کنند. برخی نیز ضعیف و ناتوان هستند و صاحبان کشتی آنها را با خود نمی برند. هرکس که جایی در کشتی یافته است، خوشبخت است و در این هنگام هیچکس نمی داند که در دستان تاجران حقیقی برده افتاده است. بچه ها باید جهنم مسافرت با کشتی را تحمل کنند. در هر بخشٍ (زیرین) کشتی 500 کودک نشسته اند. جا بسیار تنگ است. کودکان مثل گاو وگوسفند پٍرس شده اند. تعداد مسافران چنان زیاد است که تغذیه آنها غیرممکن است. شرایط غیرقابل تحمل است و بیماری های ناشی از سفر دریایی بین آنها رایج می شود. پس ازآن تب بالا و بیماریهای دیگر ظاهر می شوند. همچنین ترس از صاحبان کشتی پٍری یوس و دٍپوسکٍر در بین کودکان بالا می گیرد زیرا رفتار آنها خشن و ظالمانه است. بچه های مریض و مبتلا به بیماری را با سنگدلی به دریا می افکنند.آیا اینها به راستی از جانب خداوند برای یاری آنها فرستاده شده بودند و با کشتی هایشان، نجات دهنده و رساننده آنها به اورشلیم بودند؟ حتی نیکلاس و اشتفان هم نمی دانند(آنها را نمی شناسند و حقیقت را نمی دانند) تا به دیگران اطمینان دهند.
در اینجا هم باز بیرحمی طبیعت خود را نشان می دهد. یک طوفان بزرگ دریایی با تمام قدرت از راه می رسد و کودکان ترس و وحشت عظیمی را تجربه می کنند.
در نزدیکی جزیره سان پیترو در برخورد با صخره های تیز دریایی دو کشتی در هم شکسته و با تمام مسافران در دریا غرق می شود و بیش از هزار کودک کشته می شوند. باقیمانده کشتی ها و کودکان سر از شمال آفریقا در می آورند. بقیه کودکان درآنجا در بازار برده فروشی به معرض فروش گذاشته می شوند.
هیچ مجسمه یا هیچ یادبودی از این کودکان ساخته نشده است. اما در جزیره سان پیترو درجایی که دریا، جنازه کودکان را به ساحل افکنده بود در همان زمان( قرون وسطا) یک یاد بود مذهبی و یک عبادتگاه به نام صومعه معصومین نوین ساخته شد. پاپ (کی ریگوی نهم) خودش دستور ساختن صومعه را در محل دفن لاشه کودکان صادر کرد تا داستان فراموش نشده و بدین وسیله جای تفکری برای بشریت باشد. این صومعه دور از ده ساخته شده است.
به جز این عبادتگاه متروک و دورافتاده که در قرن نوزدهم مجدد کشف و مورد توجه تاریخی قرار گرفت و جز اندکی اسناد تاریخی، هیچ اثر دیگری در جهان از وجود هزاران کودک قربانی شده باقی نمانده است تا داستان آنان را زنده نگه دارد. کودکانی که می خواستند فرمان خداوند را اطاعت کنند و در انتها(از نظر تاریخ) به هیچ جا نرسیدند.
صومعه در قرن نوزدهم درحالیکه کاملا متروک بود، یکبار دیگر از نو کشف و مرمت شد.
اظهارات مسؤل فعلی صعومه پدر روحانی: don domiele dgus- Prister
« تنها اثر باقی مانده از این کودکان و سفر مقدسشان، استخوان های خاک شده آنها در همین صومعه است که به خاک سپرده شده اند. کودکان در برابر جزیره در آب خفه شده بودند و اغلب در دریا تکه تکه شده بودند و دریا جسد ها را به ساحل افکنده بود. باقیمانده جسد آنها را اهالی جزیره جمع آوری کرده و به خاک می سپارندکه بعدها عبادتگاه شده و به عنوان یک اثر تاریخی و مذهبی بنا به فرمان پاپ حفظ می شود. استخوان های غبار شده آنها تنها چیزی است که از حادثه تاریخی و عقیدتی کودکان صلیب بر دوش باقی مانده است و یادآور این حقیقت تلخ است که آنها روزی در بین ما زیسته اند و با قلب هایی پاک و اعتقاداتی بدون خلل، راهی به غایت دردناک را طی کرده اند و بهای ایمانشان را پرداخته اند و بدینگونه در عواطف و احساسات و ایمان ما برای خود جایی جاودان یافته اند و بدینگونه در کنار و در میان ما(با ما) و زنده هستند.»
تاریخ از آنها به عنوان استخوان های غبار شده صحبت می کند اما آنها خانه و خانواده را ترک گفتند تا قبر مقدس عیسی مسیح را نجات دهند و از دست مسلمانان کافر آزاد کنند. آنهایی که زنده ماندند به عنوان برده به ثروتمندان فروخته شدند تا سالیان سال رنج ببرند. 400 کودک از این خوشبختی برخوردار بودند که توسط خلیفه مسلمانان خریداری شدند. او احترام به ادیان می گذاشت و این کودکان زنده ماندند اما بقیه که حاضر نشده بودند دین خود و عیسی مسیح را تکفیرکنند و دست از اعتقادات خود که برای آن اینگونه بها پرداخته بودند، بردارند به دلیل کافر بودن به دست مسلمانان کشته شدند(سرشان از تن جدا شد) و به مقام شهادت رسیدند.
اورشلیم را هیچیک از این کودکان ندید و تنها چندتایی از آنها از چنین فرصتی برخوردار شدند تا به اروپا برگردند. از تنها شاهد عینی(آلبرت) که مشاهدات او گزارش شده است، همین سطور را از او داریم. او درآفریقا از صحراهای بزرگ عبور کرده بود.
در ادامه گفتگو و اظهارات بین اسقف و آلبرت، او ازآلبرت می پرسد که آیا ارزش داشت که اینچنین قیمتی را برای اعتقاداتت بپردازی و حتی ناچار شوی اعتقادات را انکار و تکفیر کنی و سالیان سال برده باشی و.... این قطارکودکان جز قطار نابودی نبود.
او(آلبرت) پاسخ میدهد:« مرگ بر همه نوشته شده است. بر پیشانی بشر نیز نوشته شده است. برخی زودتر می میرند و برخی دیرتر می میرند. چه چیز بهتر است؟ تن به ذلت دهی و روزانه بمیری یا در خروج از این ذلت قدم در راهی مقدس بگذاری...
اسقف حرف او را رد می کند: ... یا اینکه چنین ذلیل شوی و برده شوی و برده زندگی کنی؟... اساساً این سفر برای چه بود؟
آلبرت بدون پشیمانی پاسخ می دهد: این سفر برای دانستن بود. برای دانستن این حقیقت که چه جهانی(واقعیات سرسختی) درپشت(آنسوی) افقٍ باورهای ساده خود را پنهان کرده است. این بهایی است که برای پی بردن وآگاه شدن باید بپردازی. در ادوار گوناگون پرداخته شده است و بازهم پرداخته خواهد شد.

هزاران کودک زندگی خود را فدای یک ایده آل می کنند. آنها معتقد بودند که بنا به خواست خداوند عمل می کنند. درحالیکه با جهنمی باور نکردنی از رنجی فراتر از توانشان روبه رو شدند. این حادثه نادر از تاریخ بشری که هنوز هم می تواند پشت ما را به لرزه افکند حکایت از اعتقادات و فناتیسمٍ عمیق مذهبی در قرون وسطی می کند. صحبت از فقر و بدبختی و تهیدستی و رنج و زحمت و درماندگی و سلطه پذیری بشر می کند.
آنها امید داشتند که بهشت روی زمین را خواهند دید. آنها در این رؤیا بودند که دیگر گرسنگی نکشند و آزاد باشند. کودکان صلیب بردوش سمبل این اعتقاد بودند که بدون زور و شمشیر و خون و تنها مجهز به سلاح ایمان و عقیده و مؤمن به پیامبرشان می توانند با قلب های پاک خود برای جهان یک سرمشق باشند. سرمشق حل بزرگترین تضادهایٍ لاینحل بشری نه با سلاح و با جنگ بلکه با صلح و با قلب های پاک!
پایان!

2 سپتامبر 2007
ملیحه رهبری
www.phoenix.de
Buch: Reinhold Jorelsky und Martin Papirrowski
Der Roman: Das kreuz der Kinder von Peter Berling
:اسناد و مدارک تاریخی
Bibliothek: Wolf büffel
Meuseum : Natur historischemeuseum Bochum





Keine Kommentare: